خواستن دل. خواهانی دل. تمایل دل. علاقه یافتن. آرزو داشتن. مایل شدن به چیزی. دوست داشتن. میل کردن: چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن. سعدی. دختر اندر شکم پسر نشود مهستی را که دل پسر خواهد. سعدی. آری مثل است اینکه دلش گر خواهد شیر از بز نر شبان تواند دوشید. قدسی. - امثال: دل نخواسته عذر بسیار. (امثال و حکم). چشم می بینددل می خواهد. (امثال و حکم). هرچه دلم خواست نه آن شد هرچه خدا خواست همان شد. ؟ (از امثال و حکم). - دلش می خواهد رویش نمی شود، که از قبول چیزی امتناع می کند در صورتی که از اعماق دل طالب آن است. (از فرهنگ عوام)
خواستن دل. خواهانی دل. تمایل دل. علاقه یافتن. آرزو داشتن. مایل شدن به چیزی. دوست داشتن. میل کردن: چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن. سعدی. دختر اندر شکم پسر نشود مهستی را که دل پسر خواهد. سعدی. آری مثل است اینکه دلش گر خواهد شیر از بز نر شبان تواند دوشید. قدسی. - امثال: دل نخواسته عذر بسیار. (امثال و حکم). چشم می بینددل می خواهد. (امثال و حکم). هرچه دلم خواست نه آن شد هرچه خدا خواست همان شد. ؟ (از امثال و حکم). - دلش می خواهد رویش نمی شود، که از قبول چیزی امتناع می کند در صورتی که از اعماق دل طالب آن است. (از فرهنگ عوام)
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن: ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم. فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگرخویشتن را به داور بریم. ناصرخسرو. روی بدنیا نهاده ای ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله. ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر. ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان دهد؟ندهد. خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند. خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. پس سلیمان گفت ای انصاف جو داد و انصاف از که می خواهی بگو. مولوی. بر شما کرد او سلام و دادخواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست. مولوی. سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدی. ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از: کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او. سعدی. ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب. سعدی. ، طلبیدن حق چیزی به تمامی: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری. سعدی
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن: ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم. فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگرخویشتن را به داور بریم. ناصرخسرو. روی بدنیا نهاده ای ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله. ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر. ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان دهد؟ندهد. خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند. خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. پس سلیمان گفت ای انصاف جو داد و انصاف از که می خواهی بگو. مولوی. بر شما کرد او سلام و دادخواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست. مولوی. سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدی. ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از: کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او. سعدی. ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب. سعدی. ، طلبیدن حق چیزی به تمامی: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری. سعدی
استرداد. مطالبه کردن: یکی نامه بنویس نزدیک شاه گو پیلتن را از او بازخواه. فردوسی. ز تو بازخواهم همه باژ و ساو که بردی توهر سال ده چرم گاو. فردوسی. سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تنی بی روان. فردوسی. در اسلام خوانده نیامده است که خلفاء و امیران خراسان و عراق مال صلاه به تعیین بازخواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). و آن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او چو غری خوردی همی و طائفی و لیولنگ. (از فرهنگ اسدی). جان وام خدایست در تن تو یک روز ز تو بازخواهد این وام. ناصرخسرو. هر چه داد امروز فردا بازخواهد بی گمان گر نخواهی رنج پس با خیراویت کار نیست. ناصرخسرو. هر یک ثنا که بر تو فروخوانم بنیوش و بازخواه مثنا کن. سوزنی. عمال خراسان را بحضرت خواند و محاسبات بازخواست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364).
استرداد. مطالبه کردن: یکی نامه بنویس نزدیک شاه گو پیلتن را از او بازخواه. فردوسی. ز تو بازخواهم همه باژ و ساو که بردی توهر سال ده چرم گاو. فردوسی. سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تنی بی روان. فردوسی. در اسلام خوانده نیامده است که خلفاء و امیران خراسان و عراق مال صلاه به تعیین بازخواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). و آن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او چو غری خوردی همی و طائفی و لیولنگ. (از فرهنگ اسدی). جان وام خدایست در تن تو یک روز ز تو بازخواهد این وام. ناصرخسرو. هر چه داد امروز فردا بازخواهد بی گمان گر نخواهی رنج پس با خیراویت کار نیست. ناصرخسرو. هر یک ثنا که بر تو فروخوانم بنیوش و بازخواه مثنا کن. سوزنی. عمال خراسان را بحضرت خواند و محاسبات بازخواست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364).
اجازه، اذن، دستوری، رخصت دخول و ورود طلبیدن. دستوری درآمدن نزد شاه یا امیری کسب کردن: ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست. فردوسی. زدربان نباید ترا بار خواست بنزد من آی آنگهی کت هواست. فردوسی. بآواز از آن بارگه بار خواست چو بگشاد در باغبان رفت راست. فردوسی. یعقوب بن لیث رسولی بنزد محمد بن طاهر فرستاد چون رسول یعقوب بیامد و بار خواست، حاجب محمد گفت بار نیست که امیر خفته است. رسول گفت کسی آمد کش از خواب بیدار کند. (زین الاخبار). مرا (احمد بن ابی دواد) بار خواست (خادم خلیفه) و دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). وزین ایستادن بدرگاه شاه وزین خواستن سوی دهدار بار. ناصرخسرو. که بر در، بار خواهد بنده شاپور چه فرمایی، درآید یا شود دور؟ نظامی. خیمه ای دید از دیبا زده و کرسی در میان خیمه نهاده و آن پسر بر آن کرسی نشسته وقرآن میخواند و میگریست، آن یار ابراهیم بار خواست و گفت تو از کجایی گفت من از بلخ... (تذکره الاولیاء عطار)
اجازه، اذن، دستوری، رخصت دخول و ورود طلبیدن. دستوری ِ درآمدن نزد شاه یا امیری کسب کردن: ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست. فردوسی. زدربان نباید ترا بار خواست بنزد من آی آنگهی کِت هواست. فردوسی. بآواز از آن بارگه بار خواست چو بگشاد در باغبان رفت راست. فردوسی. یعقوب بن لیث رسولی بنزد محمد بن طاهر فرستاد چون رسول یعقوب بیامد و بار خواست، حاجب محمد گفت بار نیست که امیر خفته است. رسول گفت کسی آمد کش از خواب بیدار کند. (زین الاخبار). مرا (احمد بن ابی دواد) بار خواست (خادم خلیفه) و دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). وزین ایستادن بدرگاه شاه وزین خواستن سوی دهدار بار. ناصرخسرو. که بر در، بار خواهد بنده شاپور چه فرمایی، درآید یا شود دور؟ نظامی. خیمه ای دید از دیبا زده و کرسی در میان خیمه نهاده و آن پسر بر آن کرسی نشسته وقرآن میخواند و میگریست، آن یار ابراهیم بار خواست و گفت تو از کجایی گفت من از بلخ... (تذکره الاولیاء عطار)
خواستگاری نمودن و خواهش کردن. (آنندراج). استدعا کردن. عرض نمودن. از روی نیاز و احتیاج سؤال کردن. خواستن. آرزو داشتن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تقاضا کردن. مسألت. تمنی کردن: از خداوندخسروان درخواه تا فرستد ترا به ترکستان. فرخی. پیغمبر خود را گفتند: دعا کنی و از خدا درخواه که ما را ملکی فرستد. (قصص الانبیاء ص 146). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام، این شغل را درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفۀ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). با وزیر در این باب سخن گفته آید هم به تعریض تا درخواهند از ما خطبه ای کردن. (تاریخ بیهقی ص 685). من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و باامیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. (تاریخ بیهقی). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تابه دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی ص 41). وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانۀ خلیفه را خدمت کنیم، درخواه تا از این بریدن درخت (سرو کشمیر) درگذرد. (تاریخ بیهق). چو اندر دوستی آگاهم از تو بجا آر آنچه من درخواهم از تو. نظامی. درخواه کز آن زبان چون قند تشریف دهد به بیتکی چند. نظامی. این نامه به نام از تو درخواست بنشین و طراز فام کن راست. نظامی. خطاب آمد که ای مقصود درگاه هر آن حاجت که مقصود است درخواه. نظامی. مهین بانو جوابش داد کای ماه بجای مرکبی صد ملک درخواه. نظامی. از برکۀ دعا و درخواست حضرت شما خواهد بود... و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم، باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص 118). و من از خدای عزوجل درمی خواهم که ما را به ذکر خود مشغول گرداند. (تاریخ قم ص 15). تحمیل، شغلی از کسی درخواستن. (دهار). - درخواستن گناه کسی، شفاعت او کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - درخواستن مشکلی، شرح خواستن: استفتاح، درخواستن آنچه بر تو مشکل بود از قرآن. (دهار). ، طلب. طلب کردن. طلبیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکلیف. (تاریخ المصادر بیهقی) : بازگشت بدانکه مواضعه نویسد و در او شرایط شغل درخواهد. (تاریخ بیهقی ص 381). خواجه... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی). اگر شرایط درنخواهم و بجای نیارم، خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). چون صبح و شفق دو جام درخواه شب چون دل عاشقان برافروز. خاقانی. درخواستی آنچه بود کامت درخواسته خاص شد به نامت. نظامی. اقتراح، به تحکم درخواستن. (دهار). تکلیف، چیزی از کسی درخواستن که او رااز آن رنج باشد. مراوده، کاری از کسی درخواستن. (دهار). مطالبه، چیزی از کسی درخواستن. (دهار) (المصادرزوزنی)
خواستگاری نمودن و خواهش کردن. (آنندراج). استدعا کردن. عرض نمودن. از روی نیاز و احتیاج سؤال کردن. خواستن. آرزو داشتن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تقاضا کردن. مسألت. تمنی کردن: از خداوندخسروان درخواه تا فرستد ترا به ترکستان. فرخی. پیغمبر خود را گفتند: دعا کنی و از خدا درخواه که ما را ملکی فرستد. (قصص الانبیاء ص 146). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام، این شغل را درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفۀ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). با وزیر در این باب سخن گفته آید هم به تعریض تا درخواهند از ما خطبه ای کردن. (تاریخ بیهقی ص 685). من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و باامیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. (تاریخ بیهقی). اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تابه دل بسیار خلق شادی افکند. (تاریخ بیهقی ص 41). وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانۀ خلیفه را خدمت کنیم، درخواه تا از این بریدن درخت (سرو کشمیر) درگذرد. (تاریخ بیهق). چو اندر دوستی آگاهم از تو بجا آر آنچه من درخواهم از تو. نظامی. درخواه کز آن زبان چون قند تشریف دهد به بیتکی چند. نظامی. این نامه به نام از تو درخواست بنشین و طراز فام کن راست. نظامی. خطاب آمد که ای مقصود درگاه هر آن حاجت که مقصود است درخواه. نظامی. مهین بانو جوابش داد کای ماه بجای مرکبی صد ملک درخواه. نظامی. از برکۀ دعا و درخواست حضرت شما خواهد بود... و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم، باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص 118). و من از خدای عزوجل درمی خواهم که ما را به ذکر خود مشغول گرداند. (تاریخ قم ص 15). تحمیل، شغلی از کسی درخواستن. (دهار). - درخواستن گناه کسی، شفاعت او کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - درخواستن مشکلی، شرح خواستن: استفتاح، درخواستن آنچه بر تو مشکل بود از قرآن. (دهار). ، طلب. طلب کردن. طلبیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکلیف. (تاریخ المصادر بیهقی) : بازگشت بدانکه مواضعه نویسد و در او شرایط شغل درخواهد. (تاریخ بیهقی ص 381). خواجه... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی). اگر شرایط درنخواهم و بجای نیارم، خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). چون صبح و شفق دو جام درخواه شب چون دل عاشقان برافروز. خاقانی. درخواستی آنچه بود کامت درخواسته خاص شد به نامت. نظامی. اقتراح، به تحکم درخواستن. (دهار). تکلیف، چیزی از کسی درخواستن که او رااز آن رنج باشد. مراوده، کاری از کسی درخواستن. (دهار). مطالبه، چیزی از کسی درخواستن. (دهار) (المصادرزوزنی)